HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

لبخند بزن  بدون پاسخی از دنیا 

 

 

 و بدان که دنیا روزی آنقدر شرمنده میشود که به جای پاسخ به لبخندهایت  

 

 

                                  باتمام  سازهایت   می رقصد

وقتی شروع میکنی هرگز به پایان راهت نگاه نمیکنی گاهی خودت پایان راهت می شوی و گاهی تقدیر. 

این روزها برایم سخت ترین روزهایی بود که در اوج بدی هایش به من بزرگ ماندن و صبوری را یاد داد.وقتی پس از ۳سال زندگی کردن با بهترین خانواده ات بگویند امروز روز جدایی است دیگر جایی برای آن همه خوبی آن خنده های از ته دل که همیشه دردسری بزرگ بود آن روزهای زیبا که شاید هرگز برایمان تکرار نشود را نداری و بگویند امروز پایان بخش بزرگی از زیبایی های زندگیت است آنوقت کیست که به تو یاد بدهد ادامه راه را چگونه طی کنی آنوقت کیست که آنهمه خوبی را به تو بازگرداند. 

من ۳سال از بهترین روزهایم را درکنار خانواده ای بزرگ شدم که همچون ۱۹ سال از زندگیم هر روزش برایم رنگی بوده از رنگین کمان که چون رنگ عشق زیبا بوده رنگهایی شاد که آهنگ زندگی را به من آموخت داشتن پدری که از جانش برای فرزندانش گذاشته است که ای کاش ماهم برای قلب بزرگ و پرمهر پدرمان رنگی از رنگهای موسیقی بوده باشیم شاید هر کداممان سازی بودیم که نواخته میشدیم...نتی بودیم که با وجودمان تصنیف ها را می ساختیم..در اوج شادی زیباترین و پرانرژی ترین ۴مضرابی بودیم که می نواختیم 

ما جریان داشتیم خانواده مان زیباترین بخش از وجود هرکداممان بوده و هست. 

این روزها دلهایمان گرفته نه آنکه دیگر نمیتوانیم به هدفهایمان برسیم فقط چون خانواده پر از مهرمان را از ما گرفتند این هفته نمی دانستم باید چه بگویم با که بگویم با بهترین استادم که سالهاست در کنار خانواده هایی که داشته اندزندگی کرده اندو امروز با تمام آن خاطره هایی که تلخ بوده و شیرین باید خداحافظی کنند با بی نظیرترین استادم که وقتی قطره های اشک را بر صورتش میبینی پر میشوی از احساس و در آن لحظه قلبت مشت می شود در دستانت وغبطه میخوری به آنهمه خوبی....با دوستانی بگویم که دغدغه امروزشان تنها جدایی از استاد کسی که به آنها راه عشق را آموخت است و نه چیز دیگر..برای کسانی بگویم که نمیفهمند به واقع حرف دلم چیست یا برای دلم بگویم که پرشده از حرفهای نگفته؟  

این روزها باتمام بدی هایش تنها وقتی همه چیز یادم میرود که چشم های پراز امید استاد را میبینم چشم هایی که مدام مرا به جلو میکشد آن نگاه هایی که همیشه توانسته ام خوب یا بد بودنم را از نگاه کردنشان بگیرم.آن نگاه هایی که اگر نباشد پوچ و تهی میشوم در نت ها. 

نمیدانم بگویم خاطره یا واقعه گرچه که واقعه هم خودش روزی خاطره است وقتی این روزها رنگ عشق که رنگین کمانی شاد بود برایم بی نور شده وقتی این روزها نتوانستم از شکوفه ها که هرسال برایم حرفی گفتنی دارند لذت ببرم وقتی بهار شروع شده و من به پاییز رسیده ام وقتی جریان زندگیم روزهاست میگذرد ولی انگار قطع شده میگویم همه چیز عالی است میگویم دارم یاد میگیرم که جای احساسات زنانه ام را به عقلم بدهم و تنها در تلاش ادامه راهم باشم چون راهی سخت در انتظارم است راهی که نباید بگذاریم اینگونه طی شود. 

ای کاش روزی گذر آقای م ظ ا ه ر ی  به اینجا می افتادو میفهمیدکه اگر به قول خودش موسیقی غنی است کاری که دارد میکنداز هر گناهی بدتر است.

ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راهند 

  

پابه پایت می آیند آنقدر که سماجتشان حوصله ات را سر می برد 

 

اما کافیست تا اندک بادی بوزد تابرای همیشه رد پایت از حافظه ضعیفشان پاک شود 

 

ما از نسل ماسه نیستیم از نسل صدفیم که به پاس اقامتی یک روزه تا دنیا دنیاست  

 

صدای دریا را زمزمه میکنیم

برای کشتن پروانه او را له نکنیم 

 

کافی است بالهایش را بچینیم 

 

                              

                        خاطرات پرواز اورا خواهد کشت. 

                                                              (جای بالهای چیده شده ام درد میکند)     

غم موسیقی

وقتی میگوید ارمغان یادت میاد ۵ماه پیش بهت گفتم دیگه نمی خواهم اینجا کار آموزشی داشته باشم گفتم دیگر پیر شده ام گفتی اااااسسسستاد وناراحت از حرفم شدی و در این مدت بانقشه هایی که برایم کشیدید مرا به دوستی هایی که در اینجا دارم وابسته تر کردید و وقتی که تصمیم گرفتم که یک روز هم به روزها اضافه کنم دستور اخراجمان از بخش بانوان آمد و حالا ازم میخوان تمام خاطرات تمام تجارب تمام عشقی که در این ۱۸ سال در اینجا در کنار هنرآموزای زنم داشته ام را رها کنم وبروم آره اینطوری خیلی بهتر شد دیگه باید جای من کسای دیگه میومدن وقتی میگویم دیگر رنگ همه چیز رفته دیگر همه چیز اینجا بی روح شده وقتی شما اینجا نباشید حتی با اینکه در جای دیگه بهم آموزش میدید ولی اینجا شروع دوستی های همه ما باهم بود و امروز هرکدام از این تکه های پازل دارن به گوشه ای میرن و فرسنگها از هم فاصله میگیرن و شاید دیگه خیلی هارو نبینم میگوید دوباره داری با احساساتت حرف میزنی اگر با منطق فکر کنی همه درست خواهدبود برای من که نیمی از عمرم در اینجا بوده امروز انگار هرتکه از قلبم را دارم بدر گوشه به گوشه اش جا میگذارم  

و میروم وآنوقت است که احساس میکنم گونه هایم خیس شده امروز تصنیف غم انیگیزی در حال اجراست