خانه جدید من

دوستان عزیز وبلاگ بنده به خاطراینکه قدیمی بود و کم کم باعث به وجود اومدن هزینه های گزافی برام شده بود من رو مجبور به خرید خونه دیگه ای کرد که پس از دویدن های بسار یه خونه نقلی پیدا کردم که آدرسش رو آخر این مطلب نوشتم.لطفا حتما به خونه جدیدم سر بزنید و یه هدیه هم برای منزل مبارکی بیارید.منتظرتونم.

www.morghabi.blogsky.com

شاید در گذشته




هرروز به عشق دیدنت کارام و زود انجام میدادم و میومدم خونه .سرکلاسام،توی راه،توی اتوبوس وحتی برای اینکه خوابم ببره به تو فکر می کردم وبرای دیدنت لحظه شماری وقتی 2 روز نمی تونستم ببینمت یا اونقدر وقت نداشتم که در آغوشت بگیرم تمام بند بند انگشتام برای حس کردن وجودت تنگ می شد احساس خلا میکردم وقتی از همه چیز وهمه کس خسته میشدم توبودی که من و تسکین میدادی،کاری میکردی که احساس می کردم توی آغوشت زندگی جریان داره.معتادت شده بودم برای پرکردن خیلی از وقتام بهت محتاج بودم اگه امتحان داشتم باید چند دقیقه تورو توی آغوشم میگرفتم وبا دستام احساست میکردم وتو اون چیزی رو به وجود میاوردی که می دونستی بیشتر از همه بهش محتاجم.توخودت اومدی توی زندگی من درحالی که من حتی نمی دونستم چطوری می تونم باتو کنار بیام.تو خودت رو بامن وفق دادی و اجین کردی تو اومدی و شوروشعف های زیادی روبهم دادی که هنوزهم توی تمام اعضای بدنم تو عمق وجودم جریان داره.3 ماهی که نصفه نیمه دارمت نمی دونم تو داری از من دور می شی یا من ازتو.استاد عزیزم که تموم دوستی های بین من و تو رو اون برام به ارمغان آورده می گه اینا طبیعیه مال بلاتکلیفی بعد کنکور اگه بخوای خوب می شه ولی همین بلاتکلیفی من و تو رو به اندازه یه عمراز هم دور کرده منی که هرساعتم به وجود تو گره خورده بود و وقتهای آزادم با تو پر می شد،اینروزا دیدارمون به هفته ای یه بار رسیده وباعث شده که من 3 هفته برای زیاد شدن و عمق پیده کردن دوستی هامون نرم پیش استادم.تار عزیزم هنوزم که هنوزه عاشقتم درکنارت وبا زدن آهنگهای مورد علاقم بهم آرامش میدی توتنها دوستم توی زندگی هستی که وقتی بابام مریض بود و غم خانوادم رو گرفته بود بهم آرامش میدادی توبودی که وقتی عموی عزیزم رو از دست دادم به م روحیه میدادی .نامردی اگه کسی ازشنیدن نواخته هایی که نوازنده ها باهات می نوازن لذت نبره .دوست خوبم توبهترین واولین وشاید آخرین دوست من هستی و می مونی.کمکم کن که دوباره تشنت بشم وشاید بهتره بگم کمکم کن که احساست رو درک کنم چون تشنت هستم و بهت نمی رسم.احساس میکنم دوباره محتاجتم و دوست دارم تمام وقت کنارم باشی پس مثل همیشه بمون پیشم وقبولم کن.

دوست همیشگی تو ارمغان.

ارمغان یا فرید؟

حرص درآورترین چیزی که  همیشه  از راهنمایی تا همین 2 روز پیش که رفتم توی دانشگاه،توی هرمکان و هرجایی برام اتفاق می افته اینه که  تا بحث سر اسم و فامیلم میره همگی به اتفاق میخوان که فامیلم و به جای اسمم بزارن.خنده داره واقعا حالا درسته که هم ارمغان اسم هم فرید ولی آخه کدوم دختری اسمش فرید باز فریده بود یه چیزی.یادمه تو راهنمایی ناظممون می گفت:من میدونم تو اشتباه میگی فامیلت ارمغان ،هرچی ما از استقرای ریاضی و لانه کبوتری و جبرواحتمال ثابت میکردیم اینا با مثال نقض حکم رو رد میکردن(قابل توجه رشته ریاضیا)خلاصه اینقدر اشتباه کرد که آخرسر تو مسابقه علمی  اسمم و جای فامیلم داده بود اداره وکلی کفر منو درآورد ومن با این مشکلات همه جا ساختم به امید اینکه تودانشگاه دیگه  از این چیزا نبینم ولی وقتی رفتم واسه ثبت نامم مسئول آموزش کارت ملیم دستش بوده و داره اسم و فامیلم و از روش میخونه ولی با این حال میگه اسم کوچیکت فرید واون موقع بود که دلم میخواست سرم و تو دیوار بکوبونم آخه یکی نیست به این آقای محترم بگه مگه نمیبینی تو اینجا اسم کوچیکم و ارمغان نوشته واقعا گاهی وقتا آدم به بعضیا شک میکنه.

آزارهای ارمغان






به پیشنهاد آبجی خانوم میخوام اذیتهایی که توی دبیرستان به کمک طایفه بلاها کردیم رو خدمتتون عرض کنم.سال دوم دبیرستان معلم هندسمون که خیلی چاقالو بود و توتمام این 3سال دبیرستان فقط3بار مانتوشو عوض کرد که احتمالا به خاطر چاقیش کم مانتو داشت وهر 2 ماهی مانتوش یکی ازاون 3 تا میشد ولی ناخنهای دستش همیشه آماده به مانیکورکردن بود وکلا خوشگل وسوسولی بود اما خیلی سخت راه می رفت واکثرا نشسته بود.یه روز که من و دوست جونیمو وچندتای دیگه از دنده کج بلندشده بودیم،تصمیم به گیج کردن خانوم کپل گرفتیم.توی مدرسمون بالای درهر کلاسی یه تخته بود که می شد جابه جاش کرد،روی این تخته ها شماره هرکلاسی رو نوشته بود شماره کلاس ما 201 بود،زنگ دوم تخته کلاس خودمون رو با طبقه 4 جابه جا کردیم وپشت درکلاس خودمون رو پراز صندلی کردیم که نتونه در رو باز کنه این بنده خداهم اومده هرچی فشارداده درباز نشد بعد دید که روی تخته بالای کلاسنوشته بسیج دانشجوئی وتازه می فهمه که چقدر خنگ بوده و اشتباه اومده وباهزار زحمت خودش روبه آسانسور رسوند ودید که خراب شده وباید از پله ها بالابره واینجاست که خرابی آسانسور نیز به دست خودمان بوده،خلاصه با هزار زحمت وبدبختی ازطبقه سوم حدود 40 پله روطی می کنه و میره بالا وچشمش به شماره کلاسمون میخوره وخوشحال میشه ولی تا اومده بره تو کلاس معلم مربوط به این کلاس که ما تخته کلاسشون رو با طبقه دوم جابه جا کرده بودیم، خانوم مارو میبینه واین خانوم بیچاره هم 3بار رفته بالا وپایین تا آخرسر یکی از بچه های کلاسشون رو می بینه که اون میگه یاج تخته ها عوض شده بوده ومعلم رو از سرگشتگی نجات میده ولی معلم ما همچنان گیج و منگ میمونه و حتی با گزارش معلم هم نمی فهمه اوضاع ازچه قراره وبی هیچ دردسری میره پیش ناظم،واینجابود که ما تخته ها رو درست کردیم ومرتب ومنظم نشستیم پشت میزامون وخودمون رو شبیه بچه هایی نشون دادیم که منتظر معلمشونن و اول ازهمه بدنمون رو واسه فریادهای ناظم ومدیرآماده کردیم وجای همتون خالی که قیافه ودوچشم ازحدقه بیرون زده این 2 تا طفل معصوم رو ببینید که همونجور دم آسانسور خشکشون زده بود وبه طرف ما میومدن وقتی رسیدن به کلاسمون ناظممون گفت کی نمایندتونه من دستم وبلند کردم وگفتم چیزی شده خانوم سلیمی، گفت: شما کجا بودین؟گفتم:باید جایی میبودیم؟سرکلاس داشتیم تمرین حل میکردیم بعد روکرد به دبیرمون وبه یه حالتی گفت مثل اینکه همه چیز سرجاشه خانوم میرمحمدصادقی اگه مشکلی بودصدام کنید ومعلم مهربون و بیچاره ما که داشت ازتعجب میمرد اونروز حتی به روی ماهم نیاورد ومارو پشیمون کرد ازگناهی که کردیم.یه کار دیگه ای هم که سال دوم سردبیر تاریخ که بهش سرهنگ مورچه ها می گفتیم درآوردیم این بود که توی قفلهای ماشینش چوب فروکردیم واون بیچاره که ساعت 2.5 می خواست با عجله بره خونش ودر ماشینش با دزدگیر بازنمیشد وحتما باید با کلید در رد باز میکرد تاساعت3.15 تو مدرسه گیر افتاد وما اونروز تادلمون خواست خندیدیم و انتقام تمام اذیتهایی که بهمون کرده بود سرش درآوردیم.فکر می کنم اگه بخوام چندتای دیگه از کارامون رو بنویسم حوصلتون نکشه و خسته بشید وترجیحا ادامه داستانم رو توی یه پست دیگه میزارم و دوست داشتنی ترین قسمت این ماجراها اینه که من فقط دلم واسه همین کارای زشت تنگ شده وحتی یک ذره هم دلم واسه درسا واسه مسئولای بیمزمون تنگ نشده ولی واسه تموم معلمای چه خوب و چه بدم دلم یک ذره هست با اینکه میدونم اگه یه روز چندتاییشون ببیننم اول جیغ میزنن بعد حالم و میپرسن.

والبته ناگفته نماند که در طول تمام این عرصه کاریها هرروز مادر گرام در گوشمان خواندند که هرکس به تو حتی به قدر یک نخود هم آموزش داده حق به گردنت داره وباید حسابی هواشونو داشته باشی ولیکن کو گوش شنوا.

امروزه


(مسجد جامع نائین)





وحشتناکترین و رقت انگیز ترین اتفاقاتی که چندسالیه به مکرر میبینم و برام اتفاق میافته اینه که وقتی داری تنهایی، لطفا توجه کنید تنهایی در حالی که تمام اخماتو توهم کردیو با یه تیپ فوق العاده ساده داری تو خیابونایی که شلوغی و خلوتیش فرقی نداره راه میری

اینه که هر پسری و واقعا میتونم بگم تازگیا هر پسری از کنارت رد میشه یه چیزی چه زیر لب چه بلند بهت میگه و انگار که خناق میگیرن اگه مثل آدم از پهلوت بگذرن و با اینکه تو حتی به یه مغازه داری نگاه میکنی بازم نگاه سنگین و هیزش رو احساس میکنی و در چنین شرایطی میشه که گاهی به خودم شک میکنم که نکنه از لحاظ تیپ مشکلی دارم نکنه من نگاهش کردم که جرات کرد با اون همه اخم به من متلک بگه ولی بعد میبینم که خیر مشکل از جایی دگر است انگار متلک خونشون کم میشه اگه هیچی نگن، واقعا توی اون لحظه دلم میخواست لانچیکویی چیزی میکشیدم و حالشونو جا میاوردم.به قول یکی از دوستام که چندسالی بزرگتره منه میگه خدا به داده ما برسه با این پسرای امروزی که یکیشون همسر آینده ماست البته من قبول ندارم چون هنوز هم میون این همه پیرمرد و مرد و جوون متلک گو و بی شخصیت افراد خوبی مثل داداشی خودم و بابایی خودم وخانواده هایمان با خصوصیات خوب پیدا میشه و همیشه متاسف بوده ام و هستم برای دخترهایی به سن خودم که هرروز عاشق یه پسر از همین قماش پسرها بوده اند و این اتفاق هم امروزه خیلی زیاد دیده میشه که دختر ها به راحتی با قلبی پر از عشق به پسرهایی دل میبندن که توی دلشون هزارتا دختر بیچاره دیگه هم هست و خوشحالم برای خودم و ازته قلبم به خودم افتخار میکنم که هرگز به کسی دل نبستم و امیدوارم هرکس به این درد دچاره زودتر راحت بشه.

واما چه بهونه ای باعث شد که من اینقدر جنجالی بنویسم ،این بود که از اول قبولی توی دانشگاه، میترسیدم از محیط شهری که قرار توش 4سال وقتم رو بزارم، و امروز که برای ثبت نام به نائین رفته بودیم با اینکه زیاد به این شهر اومده بودم ولی با دقت بیشتری بهش نگاه کردم و احساس کردم که خصوصیات مردمی خییییییییییییییییییییییییلی زیادی نسبت به شهرهای بزرگ داره مردمی که هنوز بوی قدیم و ژست قدیم رو حفظ کردن و مردم خوش برخورد و خوبی که از کنا اونا بودن احساس لذت میکنی و خیلی خوشگله وقتی به یاد اون قدیما یه پیرمرد نقلیه بامزه با گیوه هایی که پاشه و کنار در خونشون نشسته و وقتی از کنارش رد میشی برات دست تکون میده و با دهن بی دندونش بهت میخنده یه عالمه احساس خوب میاد سراغت.

راستی به پیشنهاد مامانم مینویسم که چی قبول شدم:

(مهندسی معماری دانشگاه آزاد و مدیریت جهانگردی نائین)که البته متاسفانه هنر قبول نشدم وبا اینکه فقط 3ماه خونده بودم و احتمال قبول نشدنم زیاد بود خیلی ناراحت شدم به طوری که یکی از اقوام میگفت فکرکنم اینقدر که همه برات ذوق نشون دادن تو خوشحال نیستی و باید بگم که روز اول همینطوربود اما کم کم خیلی خوشحال شدم و ممنونم که رو سفیدشدم.

پ نوشت:از جاهایی که تونائین توصیه میشه حتما برید موزه کویر شناسی و مسجد جامع و بازارهای قدیمشون که دیگه کسی جز چند نفر کهنسال توش کار نمیکنن و بادگیرها و جاهای دیدنی قشنگ دیگش و البته یک هتل جهانگردی زیبا به سبک قدیم هم داره که میتونید شب رو توش سر کنید.

تکیه کلام

گاهی وقتا یه سری از خاطره ها تبدیل میشه به روزمرگی ها یعنی اون خاطره میشه جزو یکی از کارها ویا حرفهات.

اندی پیش یک روز که تصمیم داشتیم با خانواده بریم سینما برنامه زنگ زدن به سینما برای اینکه بفهمیم فیلم مورد نظر ما تو کدوم سینما هست،اینجانب عهده دار چًنین کار سختی شدم.

گوشی تلفن رو برداشتم و شماره سینمارو گرفتم چندتایی بوق خورد تا یه آقایی که به نطر مسن میومد تلفن و برداشت.

من:سلام خسته نباشید

اون آقا:سلام عموجون سلامِت باشین.

من:میبخشید اسم فیلمتون چیه؟

اون آقا:هر چی تو بخَی

ودر کمال آرامش بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کرد.من که هاج و واج مونده بودم و داشتم پیش خودم فکر میکردم که خوب اگه من هرچی میخوام چرا واینساد ببینه من چی میگم آبجی خانوم پرسید چی گفت گفتم میگم اسم فیلم چیه میگه هرچی تو بخَی و ازاون جایی که هاج و واج موندن من و همه دیده بودن صدای قش قش و خنده از همشون بلند شد و من اونموقع تازه فهمیدم که اسم فیلمی که تو سینما بوده هرچی تو بخوای و از اون روز تا حالا این جمله شده یکی از تکیه کلامهای من.

خداحافظ جوجه مظلوم من



جوجه قهوه ای بامزه و مظلوم من مرد واین در حالی بود که بعداز 5روز مسافرت ودیدن دوباره آنها در اثر یک غفلت کوتاه گربه شکمو محل مظلومترین و بی آزارترین جوجه من و یک لقمه کرد و حتی یک پرهم از او برایم به یادگار نگذاشت و ما از جیغ ها وشیون های جوجه طلاییم که دراثر نبود دوستش میکشید فهمیدیم که اتفاق بدی افتاده و با گروه تجسس منزل تمام حیاط را جستجو کردیم ولی غافل از آنکه جوجه بیچاره من در شکم یک حیوان نامرد است و آنروز من برای جوجه مهربانم گریستم و متاسف شدم که حتی وقت نکردم برای آخرین بار اورا در آغوش بگیرم و جوجه شیطون و بامزه من در نبود رفیقش هر روز جیغ میزند به خیال آنکه شاید همدمش باز گردد و گربه بی آبروی ما هرروز و هرشب در حیاط ااطراق میکند بلکه جوجه دیگر راهم ببلعد وبا اینکه قبول دارم قانون بقای حیوانات را ولی این گربه ازخدا بی خبر را اگر گیر بیاورم دلی سیر خواهم زدش.

و تو جوجه پروبالدار من زندگی در دنیایی دگر را به آسودگی تجربه کن.


تهران بزرگ




روز دوشنبه 15/6 ساعت 4.5 به سمت تهران شال و کلاه کردیم و تصمیم گرفتیم که چندروزی توی پایتخت که بیخ گوشمون ولی تا بحال بیشتر از چند ساعت توش نتابیدیم بمونیم و حالا اگه بخوام جدای از بعضی جاهایی که جدید زده بودن و بابام نمیشناختن و توش اندکی گم و گور شدیم بگذریم میتونم تهران بزرگ رو اینطوری توصیف کنم:

اگه مثل روز اول ما بخوای از نیاوران و دربند زیبا که دیگه آبی توش وجود نداشت با ماشین خودت بیای میدان راه آهن مثل ما اشکت در میاد واز اینکه تابستون امسال این شهر رو برای گردش انتخاب کردی احساس پشیمونی و غربت میکنی ولی اگه مثل روزای دیگه ما ماشینتو بزاری پارکینگ و از ماشین های دربست که کوچه پس کوچه هارو خوب بلد باشن یا مترو و یا با اتوبوس های سریع السیر ولیعصر- تجریش استفاده کنی کمتر احساس خفقان بهت دست میده و راحت تر خودت و با شرایط وفق میدی و همینطور که گفتم ما با استفاده از وسایل نقلیه شهری به مراکز خرید و جاهای دیدنی رفتیم و اینکار باعث شد تا فکری که روز اول داشتیم که تصمیم گرفتیم هرچه زودتر از این شهر فرار کنیم و بریم همدان یا اراک لغو شد و تا صبح جمعه ما در خدمت بازارهای تهران بودیم.

تهران شهر جالبیه از نظر اینکه همه جور قشر آدمی با فرهنگ های مختلف توش میبینی و توی این چندروز راننده های تاکسی و مردمهای دیگه وقتی میفهمیدن ما اصفهانی هستیم خیلی خوب برخورد میکردند به جز یکی دو مورد که ترکهای ازخود راضی که فقط خودشون برتر میدونستن و میگفتن کل تهران و مملکت رو دست اوناست به راحتی به ما توهین کردند و با اسم فیلم درمسیر زاینده رود که یه مشت آدم بی فرهنگ به جای اصفهانی ها خودنمایی کردند به ما خندیدند و رگ اصفهانی مارو به جوش آوردن.

مراکز خرید تهران که به پیشنهاد دوست عزیز خودم و دوست وبلاگیم سحر خانوم رفتیم خیلی خوب و جالب بود و واقعا پاساژهای بزرگ و خوبی داشتن که البته از نظر قیمت به جز بازار بزرگ تهران وپاساژ کویتیهای رضا که بسیار مناسب بود قیمتهاش زیاد با اصفهان خودمون فرق نداشت البته درکل اصفهان در بسیاری موارد گرانفروشی های بیشتری از کرایه اتوبوس و تاکسی گرفته تا دیگر وسایل مورد استفاده داره. و یکی از مرکز خریدی که خیلی جالب بود و واقعا جون آدمیزاد هم توش پیدا میشد هایپر استار بود که خیلی بزرگ و جذب کننده بود به خصوص قسمت لوازم تحریرش.

روز 5شنبه هم به سمت لواسون و اوشان فشم رفتیم و کلی در جاده های پیچ در پیچ و خلوئتش لذت بردیم وتا دیزین رفتیم و برگشتیم و درکل سفر خوبی بود و مارو با محیط تهران کاملا آشنا کرد اما روز آخر دل هممون برای اصفهان قشنگ و دوست داشتنیمون یک ذره شده بود و دیگه تحملمون برای رسیدن ته کشید و از ته قلبمون خوشحالیم که اصفهانی هستیم البته نه اینکه این احساس فقط برای تهران باشه بلکه تا اینجا که به جز استانهای سیستان و بلوچستان و کرمانشاه و اراک که تا حالا ندیدم تقریبا همه ایران رو سفر کردیم شهر خودمون رو به هیچ شهری ترجیح نداده ایم.

 

 

باباجون و مامانجون ارمغان



وقتی خیلی بچه بودیم یعنی همون موقعی که پدرومادرمون با هزارتا امید و آرزو بعد9ماه انتظار ودلخوشی به اینکه می خوان صاحب یه بچه شیرین و خوب بشن زندگیشون رو سپری کردن تا بلاخره روز موعود برسه روزی که قراره صورت بچشون و وجود خودشو توی زندگی احساس کنن روزی که ثمره عشقشون و میبینند،پدرمون پشت در اتاق عمل یا شاید اتاق پذیرایی جایی که مامانمون با یه قابله که داره کمک میکنه برای دنیا اومدن مابچه ها با هزارجوردلهره و اضطراب نشسته ومنتظر که صدای اولین جیغ فرزندش رو بشنوه وچهره شاددکتر زنش روببینه که باخنده میگه مبارکه وخبرسلامتی زنش وبهش بده واون روز اولین روز از شروع سختی های یه خانواده است روزی که به امید بزرگ شن بچه ای خلف و سربه راه زندگی جدیدشون رو شروع میکنن و آرزو دارن که با سربلندی به پایان برسوننش هرشب صدای جیغش بابا ومامان رو از خواب بیدار میکنه ازاون خوابای نازی که هیچ کس حاظر نمیشه ازش بگذره ولی اونا به عشق کودک نونهالشون ازش میگذرن،مامان دلسوزت باروی خوش تورو تو آغوش گرمش میگیره و بایه بوسه و دادن اونچه که نیازته آرومت میکنه تو بزرگ میشی و مشکلاتت هم باتو بزرگ میشن و توی تمام این مدت خانوادت درکنارت میمونن تا تو احساس هیچ خلل ومشکلی نکنی تو بزرگ میشی وپدرومادرت پیروپیرتر ولی همچنان باتو و کنارتو میمونن حتی وقتی به خاطر زنت یا شوهرت یا بچه هات فراموششون میکنی وبا سرنزدن به اونها دل بزرگشون رو میشکنی وتمام کارها و زحمتها وشب بیداری هایی که به خاطر تو وبرای آسایش تو انجام میشد رو از یادمی بری ویادت میره کی بودی و کجا بودی وزندگیت چی بوده واونروز توهم مثل گذشته پدرومادرت به فکر آسایش و آرامش خانوادت هستی اینکه ببینی اونا چی دوس دارن و چی احتیاج دارن ولی نمیدونی بزرگترین آرامش زندگیت داره از دستت سرمیخوره و می افته.

18سال زندگی کردم و توی این 18 سال 14 سالش رو با چشم دیدم و لمس کردم حضور آرامش بخش باباجونم و مامانجونم رو.اینکه هفته ای یه بار به ریش سفید خانوادت به اصل و اعتبارزندگیت سربزنی چیزی از وجودت رو کم نمیکنه بلکه به تمام زندگیت نعمت میبخشه.گاهی فکرمیکنم چه خوب بود اگه ماهم مثل کودکی خودمون هوای باباومامان و باباجون و مامانجون پیروخستمون رو داشتیم وحتی اگه شبانه روزشون پراز غم و سختی بود همشوباجون ودل میخریدیم.من از زندگی کردن در کنار2 تا گل فرسوده شده چیزای زیادی یادگرفتم وازبابت محبتها ودعاهای خیرشون به دخترودامادشون(پدرومادرم)چیزای زیادی توی زندگیم به دست آوردم ومتاسفم وشرمنده از بچه ای که فکر میکنه بزرگه و عزت و احترام داره ولی 2ماه یه بار شایدم بیشتر به یاد عزیزانی از زندگیش می یفته که نمی دونه تا الان هم هرچی داره ازوجود دعاهای خیری که باوجود ناخلف بودنش در حقش می شه و علاقه مندم عاقبت اینجور زندگیهارو ببینم واز ته دل آرزو میکنم و ازخدای خوبم میخوام که راه راست رو پیش پامون بذاره و کاری نکنه که خودمون و خانوادمون رو از یاد ببریم و به دنبال چیزی باشیم که مارو به هیچ جایی نمی رسونه گاهی فکرمیکنم وقتی بچه های گذشته عزیزانشون رو فراموش میکنن بچه های ما با ما چیکار میکنن چون متاسفانه رنگ و بوی احترام به پدرومادر داره روز به روز کمرنگ و کمرنگ تر میشه.خدای خوبم به همه بنده هات توفیق خوب بودن و در کنار بزرگترهاشون بودن رو بده و عاقبت هرچی پدربزرگ و مادر بزرگه به خیرکن.

باباجون حسین عزیزم و مامانجون عزت گلم که دستای نازنینت از فرت پیری چروک شده خیلی دوستون دارم و آرزوی سلامتی و عاقبت به خیری براتون میکنم و میخوام بدونید که قدهمه زندگیم عاشقتونم.

(پتوی رنگارنگی که دور باباجونم انداختیم با دستای نازنین مامانجونم بافته شده برای من)


نام دیگر من




تازگیا یعنی یه چندماهیه که مامان عزیز بنده اسم جدیدوخوشگلی رو واسم انتخاب فرموده اند و اینطوری شدکه منم مثل خیلی از آدمای دیگه 2اسم پیدا کردم و خوشبختانه از هردوتاشم خیلی خوشم میاد.حالا چی شد که این اسم رو من گذاشته شد جریانها دارد درزمان طفولیت نه نه ببخشید اجازه بدید از اینجا شروع کنم:

18سال و 11 ماه پیش وقتی تصمیم براین قرار میشه که من به وجود بیام سرخدا خیلی شلوغ بوده و متاسفانه بدموقعی تصمیم به اومدن من گرفته میشه و اینطوریا میشه که درحین ساخت بنده و ایجاد ریشه مو درسرم  مشکلاتی پیدا میشه که احتیاج به وقت و حوصله زیادی بوده واز اونجایی که خدا وقت اضافی نداشته قلمویی که به روغن آغشته بودرو روی سرمن میماله و خودشو راحت میکنه وبه این شکل من ارمغانی ازجانب خدا به خانوادم میشم ولی اون قلموی روغن باعث میشه که موهای من درسن 13-14 سالگی پس از 3روز حمام نرفتن همچون رشته آش باریک و جذاب گردد ومایه زیبایی چهره اینجانب شود واز آنجایی که در دوران جاهلیت حمام رفتن کاری بس دشوارو طاقت فرسا بوده اینجانب هر 7-8 روز یکبار به فکرتمیز سازی خود می افتادم و با این کارم صدای رفقای مدرسه و اهل خانه رو در میاوردم وپس از جیغ های فراوان از جناح مادر در کمال آرامش به حمام رفته و خود را تمیز می کردم و همیشه آرزو داشتم که ای کاش همچون قدیم هر 15روز یکبار به حمام میرفتیم وشاکی بودم که چرا من در آن زمان به دنیا نیامده ام وهر روز حمام بیچاه رو نفرین میکردم و این جاهل بودن و حمام نرفتن بنده و خاصیت خدادادی چربی موهایم و گرمایی بودنم باعث شد تا در این دوران بنده هر روز حرس موهای چربم رو بخورم و مجبور بشم برای راحتی خیال خودم 1 روز در میان و گاهی به دلیل فعالیت زیاد هرروز به حمام برم و هربار که زیر دوش قرار میگیرم خدارو صدهزار مرتبه شاکرباشم که من و توسال 1330 به قبل نیافریده که مجبور باشم هر20-15 روز یه بار برم حمام و این زیاد حمام رفتن من باعث پیدا شدن نام جدیدی به نام خانوم مرغابی گشته که من یکی به شدت ازش راضیم و نمیدونم که در دوران پیری قراره به پیدایش حمام نفرین کنم یا ازش سپاسگذار باشم.