HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

بارون.....

ای چتر فروش   چترهایت مال خودت.

امشب میخواهم خیس شوم  پاک شوم تا محو شوم و از پلکان آبی به سوی او بروم.

پروردگارا   عاشقت هستم مرا دوست بدار.

در کودکی...

وقتی بچه بودم دلم می خواست دنیا رو عوض کنم بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است کشورم را تغییر می دهم درنوجوانی گفتم:کشورخیلی بزرگه بهتراست شهرم را دگرگون کنم جوان که شدم گفتم شهرخیلی بزرگ است محله را تغییر می دهم به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده ام شروع می کنم،

اکنون که به لحظه آخر عمرم رسیده ام می بینم باید از خودم شروع می کردم،اگرتغییر را از خودم شروع کرده بودم خانواده ام،محله ام،شهرم،کشورم وجهان رابه قدر توانم تغییر می دادم

سلامی دوباره....

چقدر دلم برای خنده هایت برای قد بلندوموهای فرفری وچهره بشاشت تنگ شده،دلم برای ارغوان گفتن هایت به جای ارمغان تنگ شده،عموی عزیزم باورت می شود یک سال است که از میانمان رفته ای ومارا با کوهی از خاطرات تنها گذاشتی؟آخ که چقدر زود تمام خاطره سازی هایمان به پایان رسید.چقدر دلم برای نمازخواندن هایت تنگ شده،یادتونه اولین نفری بودید که برای شروع جلساتمون می آمدید به خونه هامون و می گفتید برکته که نماز شبمو خونه شماها بخونم.عموجون شنوایی گوش هایت در چه حال است؟هنوزهم برای شنیدن صدای دیگران مجبوری دستت را پشت گوش هایت ببری؟آن بالا چه خبر بود که اینقدر زود خانواده ات را ترک کردی؟چقدر روز اول مرگت دردآور و سخت بود.چقدر ناباورانه ازکنارمان گذر کردی،یادت می آید آخرین باری که در بی هوشی به حمام رفتی؟

دختر کوچکت برای شما که با خوش بینی خیال میکرد باز میگردید در روزهای آخر مرگتان شامپوی خارجی خریده و گفته می خوام بابام خوشبو باشه تا وقتی میان می بیننش چیزی از گذشتش کم نداشته باشه.چه وداع قشنگی داشتی،16 روز به همه اقوام و شاگردان قرآنت فرصت دادی تا برای آخرین بار درکنارت وبا چهره مهربانت وداع کنند روزی که رفتی من در کنار دخترت بودم آخ که چقدر آن لحظات دردآور بود.همه گریه می کردند به جز او،فقط نگاه می کرد و مبهوت بود تا وقتی تورا از روی ریل به بیرون هدایت کردند،همه زار می زدند ودخترت فقط نگاه میکرد وناگهان بدون هیچ صدایی نقش بر زمین شد و سرش به دیوارهای آجری خورد و ضربه بدی دید و ازحال رفت،تورا برای خواندن نماز به سالن بردند و دخترت در بیرون ازسالن نمی توانست روی پاهایش بایستد،فشار بدنش را به روی شانه هایم انداختم وآرام آرم به کنارت آوردم،جیغ میزدو میگفت می خوام بابام و ببینم میخوام برای آخرین بار باهاش حرف بزنم ولی هیچ کس اجازه ندادوتورا بلند کردند وبه سمت جایی که قرار بود دفنت کنند بردند ولی دختر تنهای تو بی حال و بی هوش فقط یک چیز می خواست آن هم نگاه کردن توبرای آخرین بار و سرانجام در آخرین لحظات یک دلسوز اجازه داد تا برای آخرین وآخرین وآخرین بار، فرزندت ،جگر گوشه ات تورا آرام ومهربان ببیند و وقتی چهره مهربانت را که با یک تسبیح بر روی چشمانت مهربان ترهم شده بود دید آرام گرفت ودیگر ناله نکرد وتو آرام آرام به عمق خاکها سپرده شدی وهمه اطرافیانت را ترک گفتی هنوز چهره ساکت وآرام را که انگار اصلا هرگز متولد نشده بوده به یاد دارم ودلم برای دوباره دیدنت لک زده.راستی حاجی شدنتون مبارک،امسال پسرتون به نیابت شما به جای سال پیش که نگذاشتند به مکه بروید واین حادثه ها به وجود آورده شد به مکه  رفت وتمامی اعمال را به جایتان انجام داد.مبارک باشه حیف که خودتون میزبان مهمانهایتان نبودید.

عمو حسن عزیزم یلداتون مبارک،خیلی دوستون دارم.

پ.ن:از تار عزیزم ممنونم که امروز من و به یاد عموی عزیزم انداخت.

(اولین سالروز فوت عموی مادرم)