HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

همینجوری....

تا چند وقت پیش معتقد بودم که میشه طرز فکر افرادی رو که رفتارها و عکس العملهای متناقضی با عده اکثریت جامعه دارن عوض کرد ولی به تازگی فهمیدم که نه تنها نمی تونم عوض کنم بلکه ممکنه کم کم خودم هم دچار عقایدشون بشوم.این مسئله به خصوصه در مورد افرادی صادق است که سن بالا هستند البته به تازگی حتی روی هم سن و سال هایت هم نمی توانی تاثیر مثبت بگذاری البته شاید خود من مشکل دارم که به طور حتم ازنظر همین عده از افراد همین طور هم هست.

پ.ن:1.دیگه دارم دیوونه می شم از دست این تلویزیون بی مصرف دیگه شب و روزمون شده عذا و ماتم.همش دارن تو مسجدا و مراسم عذاداری و سینه زنی و مستند قمه زنی و یه عالمه برنامه های مسخره دیگه رو نشون می دن یا فیلمایی می زارن که سراسر غم و اندوهه. آخه یکی نیست به اینا بگه مگه ما خودمون چلاقیم خوب اگه خواستیم بلدیم بریم شرکت کنیم تواینجور مراسم ها و متاسفانه نمی دونن که با این کاراشون دارن همرو زده می کنن از همه چیز. حالا می خواین نشون بدین طوری نیست یکی دوتا شو بزارین ولی نه دیگه اینجوری.من یکی که دیگه مغزم داغ کرده.

2.به علت رسیدگی به دروس ونزدیک شدن به امتحانات اینجانب برای خود برنامه ای گذاشته ام که هر 4روز یه سری به وبلاگ خودم و دوستان بزنم وبا اینکه می دونم ترک کردنش خیلی سخته ولی می خوام با خودم مبارزه کنم و مطمئن باشید که بعد هر 4 روزبه همتون سر می زنم.

3.داریم این چند روز میریم استان البرز امیدورام خوش بگذره.

بارون

توهر قطره باران را به اسم و رسم میشناسی.

در دور دست ها تنها تو به من نزدیکی.

اسم تو را آسمان می شنود وباران سر می خورد زیر پلک های من.

وقتی تو را صدا می کنم....تو را صدا میزنم....خدا خدا می کنم....روبه راه رو به راهم.


من معماری را موسیقی یخ زده می نامم     (گوته)

کفش بازی ارمغان




دوشنبه توی دانشگاه که بودم داشتم از کنار نماز خونه رد می شدم که چشمم به یه کفش خیلی خوشگل و باکلاسی افتاد رفتم نزدیکتر تا خوب مدلش رو توی ذهنم بسپارم وقتی نزدیک شدم یه فکر بچه گانه به ذهنم رسید اینکه به یاد بچگیم کفشای اون بنده خدا رو پام کنم و البته اگه سایز پام بزرگ نبود حتما برای خاطره سازی هم که شده بود پام می کردم و باهاش رژه می رفتم ولی متاسفانه سایزش 37 بودو 3شماره برام کوچیک.همینطور که داشتم بهش نگاه میکردم صاحاب کفش رسید و من و در حال نظاره کردن کفشهاش دید وبا چهره ای متعجب کفشاشوبرداشت منم برای اینکه فکرشو بیشتراز این مشغول نکرده باشم شرح وقایع رو براش گفتم و اونم به نقشه کودکانم خندید و رفت و من و غرق کرد تو گذشتم اینکه همیشه موقعی که مهمون برامون میومد به خصوص عیدا خوشحال بودم که می تونم پام و تو کفش همه بکنم بزرگترین حسنی که داشت پام تو کفش همه میرفت و عشق میکردم تو کودکی خودم و همیشه نگران بودم که اگه کسی من و ببینه چی میگه ولی اینقدر این کار لذت بخش بود که همه چیز برام حل شده بود.با تق تق صدا کردنای کفشا لذتای اون روزم کامل میشد.هنوزم عاشق اینکارم واگه قدو قواره دراز نکرده بودم و بزرگ نشده بودم هنوزم ادامه میدادم.

جالب اینه که من هیچ وقت از داشتم کفش مخصوصا ورزشی سیر نمی شم یعنی اینقدر که کفش دارم مانتو و شلوارو کیف ندارم کلا عشق میکنم وقتی قراره کفش بخرم وهیچ وقت سیر نمی شم از داشتنش وهمیشه اولین چیزی که تو جمع توجهم رو جمع میکنه کفش افراده.


دقیقا درگذشته ها

گاهی اوقات یه چیزایی پیدا میکنیم که به قول معروف کفت میبره.امروزوقتی داشتم تو متنهای علمی و طنزی و نکته های جالبی رو که توی دفتر مخصوصم مینویسم رو می خونمدم به متنی رسیدم که خودم در تاریخ 27/9/83 نوشته بودم.وقتی خوندمش باورم نمیشد که تونسته باشم تو سن12 سالگیم چنین چیزاهایی رو سرهم کرده باشم.حالا شماهم بخونید و قضاوت کنید.

سوار اتوبوس شدیم تا برای خرید لوازم مدرسه به بازار برویم.اتوبوس خیلی شلوغ بود به کنار پنجره رفتم وبه خیابان نگاه کردم.به میدان نقش جهان رسیدیم وقتی اتوبوس به ایستگاه رسید ماهم پیاده شدیم تا بازار میدان نقش جهان راهم ببینیم ناگهان دربین راه پسرکی رادیدم که لباسی بسیار قدیمی پوشیده بود ودر کنار اسبها بخچه خودرا که پراز آدامس و سیگار بود باز کرد اما کسی از او خرید نمی کرد وسرش خلوت بود.صدای پای اسبی را شنیدم که شروع به حرکت کرده بود پسرک دستفروش با سرعت به دنبال اسب دوید وپشت درشکه اسب نشست طوری که صاحب اسب اورا نبیند.با کاری که او کرد مطالبی که پدرم از گذشته گفته بودند یادم آمدوناگهان خودرا در میان مردم قدیمی دیدم که دورتا دور میدان ایستاده یا نشسته مشغول تماشای چوگان بازی با اسبها بودندو دروازه سنگی دو طرف میدان،یادآور بازی های زیادی در حضور شاه عباس بود،ساختمان عالی قاپو را می دیدم که کاخ سلطنتی صفویه بود.پادشاهان زیادی درآن سکونت داشتند.مسجد شیخ لطف الله را میدیدم که مسجد خانوادگی صفویه بود وبه همین علت تنها مسجد قدیمی است که بدون گلدسته جهت اذان گفتن می باشد چون که فقط مخصوص خانواده سلطنتی بود. مسجد شاه را با آن پیچش زیبایش که با معماری تحصین برانگیزنمای میدان و قبله راباهم آمیخته که از بیرون روبه میدان واز داخل رو به قبله است با گنبدی که ارتفاع آن از روی زمین نیمی از فاصله سرعت صوت است به همین علت وقتی درمرکز آن که حدود هفده مترطول دارد بایستیم وصدایی ایجاد کنیم بارها پژواک آن را می شنویم.دروازه قیصریه را میبینیم که مغز تجارت وداد و ستد بازرگانان وتجار گذشته وحال میباشد.عظمت این میدان ومعماری با شکوهش مدت زیادی من رامشغول نموده بود وخودم را درزمان فعلی فراموش کرده بودم ولحظه ای متوجه شدم که سورچی درشکه با شلاق بلندش به عقب درشکه زد وپسرک باناله ای به پایین پرید ومن را نیز از رویا خارج کرد.

پ.ن: جایگیری تمام کلمات وحتی نقطه ها و ویرگولها عینا مثل همون چیزی بود که خودم تو دفترم نوشتم