HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

وقت خرید لباس های پاییزی خوب دقت کنید !

لباس هایی بخرید با جیب های بزرگ به اندازه 2 دست.............

شاید همین پاییز عاشق شدید.....

اشیاء هم ...دل دارند:))))

توی هر لحظه از زندگی داریم با اشیاء بی جان اطرافمون بازی میکنیم.وتمامشون از جوراب گرفته تا میز کامپیوترو صندلی دارن بزرگترین نیازهای هر روزه ما رو برطرف میکنن ولی ما هنوز یاد نگرفتیم قدردانی و سپاسگذاری از اونهارو.بچه که بودم وقتی میخواستم یه گوجه یا یه تیکه مرغ یا 2تا تخم مرغ رو بخورم همش تو تصوراتم اونا رو یه آدم فرض میکردم که چقدر از خوردن و بلعیدن من رنج میبرن.احساس میکردم الان اون گوجه بیچار ای که داره لای دندونای من له میشه آه و فغانش راه افتاده و داره زجر میکشه.گاهی دوس داشتم جای اشیاء باشم و به جای اونا درد بکشم همیشه میگفتم مگه اینا چه گناهی کردن که گیر ما افتادن.

آینه شی بی جانیه که نقش بزرگی رو توی زندگی ما ایفا میکنه و کودک 1ساله یا پیرمرد 80 ساله فرقی نمی کنه مهم اینه که هممون هر روز خداقل 2بار خودمون رو تو آینه برانداز میکنیم.دیروز وقتی با خانوادم می خواستیم بیایم بیرون وهممون یکی یه دور خودمون رو تو آینه نگاه کردبم بابام حرف جالبی زدن.گفتن تصور کنید آینه یه مشت داشته باشه و وقتی بیش از اندازه خودمون رو توش نگاه کردیم یه دفه با مشت بکوبونه تو صورتمون و نشون بده که دیگه خسته شده از این همه استفاده ای که ازش میشه یا مثلا بهمون اخم کنه و یه فش نون و آبدار بهمون بگه.جدا چقدر جالب میشد اگه اشیاء میتونستن اعتراض کنن میتونستن نظر بدن.

زندگی عجیب و سختی می شه.ما عادت کردیم که هر روز نق بزنیم و نامردی کنیم حالا تصور کنید تو این همه کج خلقی های روزمرگی هامون اشیاءهم اضافه بشن و هرکدوم بخوان از وضع نامناسبشون اعتراض کنن.شاید اگه هممون به اشیاءاطرافمون به چشم دوس نگاه کنیم و احساس کنیم که اونهاهم درد میکشن دیگه هرگز لباسهامون رو چماله نمیندازی رو تختمون یا تو کمدمون اگه درکشون کنیم هرگز به خودمون اجازه نمیدیم که با کفشهای کثیف و خاک خوردمون روی فرشهای مظلوم زیر پامون راه بریم و براش اهمیت قائل نشیم.بیایید یاد بگیریم که همون قدری که خانوادمون رو دوس داریم بی جانهای اطرافمون رو هم دوست داشته باشیم چون اونا هم جزوی از خانواده ما هستند بخشی از ما هستند.

در ضمن یادتون باشه که ممکنه یه مشت از تو آینه به سمت صورتتون شلیک بشه پس زیاد کار یبه آینه نداشته باشید.

 

آنچه می خواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمی خواهیم........

آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم نداریم وعجیب است که هنوز امیدوار فردایی روشن هستیم ..

ساعتها را بگذارید بخوابند،بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست..

(دکتر شریعتی)

بوی بهشت

این پست رو روز 4 شنبه ساعت 7 صبح در اتوبوس نوشتم و با اینکه 2 روز ازش گذشته اما چون خیلی دوسش داشتم حیفم اومد ننویسم.

ببار،آهسته آهسته شروع کن از چه می ترسی ؟از چه نگرانی؟ببار آرام آرام در گوشم زمزمه کن من اینجا ایستاده ام،به تو تماشا می کنم،من هستم،ما هستیم،چرا اینفدر دودلی من ماه ها انتظارت را کشیده ام.چطور دلت می آید مرا تنها رها کنی؟چرا فقط عطر خوشت را پراکنده می کنی؟چرا نمی باری؟ببار من هستم،آماده ام که تورا در آغوش بگیرم اینقدر دل دل نکن،الان ساعتهاست که از تو بی خبریم،چقدر توی اتوبوس توی خونه و توی راه از نگاه کردن به تاریکی های صبحگاهیت که دل خیلی ها را می گیرد و سرخ شدن های شبانه ات را ببینم و جان و روحم را از تنفست در آرامش بگذارم.

بی معرفت دلت میاد اینقدر منتظرم بزاری؟توکه از جنس خوبی و پاکی هستی.من دیگر آن ارمغان سابق نیستم،از هوای خنک و ریزش هایت هراسی ندارم دیگه کسی نمی تونه بهم بگه باچتر برو زیر بارون،یا اصلا نرو که اگه خیس شدی سرما می خوری،نه،من دلم رو خیلی وقته زدم به دریا و دارم زندگی می کنم میخوام خیس بشم و لذت باتو بودن رو بچشم،من دریایی شدم تا تو رو در آغوشم احساس کنم،خودم و زدم به دریا که وقتی توی اتوبوس بین یه عالمه زن وقتی بهت با ذوق نگاه می کنم وآروم آروم می گم ببار عزیزم ببار واستنشاقت میکنم به نگاه های متعجب وگاهی هم دل و هم احساس اطرافیانم کاری نداشته باشم من اینجا هستم فقط برای تو برای در آغوش گرفتنت،دل دل نکن،ببار عزیزم ببار،ببار که دستان مشتاقی انتظارت را می کشندببار که آرزوهای رنگیم را به دستت بسپار

(دقیقه هایی بعد)آه دوست من مهربانم بلاخره رهاشدی واجازه دادی تا نظاره گرت باشم،دیدی چقدر راهت بود،آرام آرام خودت را رها کن،ادامه بده وبهشت را بیافرین.ببار که همه ما برای برآورده شدن آرزوهایمان به تو نیاز داریم.امروز تو بزرگترین آرزوی مرا برآورده کردی وچه به موقع دل و قلبم را آرمیدی ومن نیز احساس آزادی و لذت بردن از تورا به دوستانم یاد دادم و تورا به آرزویت رساندم ببار که مشتاقانت بسیارند.......منتظرت هستیم هرروز به دیدارمان بیا.

پ.ن:وقتی داشتم ملتمسانه به آسمون نگاه می کردم و ازش می خواستم که بباره و شروع کردم به نوشتم این متن حدود 1 ساعتی طول کشید تا برسم به کتابخونه توی باغ غدیر ووقتی توی یکی از ایستگاهها رفیقم رو دیدم و از اتوبوس پیاده شدم بارون شروع کرد به آروم آروم باریدن ومن و غرق در شادی کرد و اون لحظه احساس می کردم که صدام بهش رسیده واصلا دلم نمی خواست با وجود بار زیاد وکتابهایی که داشتم با اتوبوس برم دلم می خواست پیاده روی کنم  و وقتی رسیدیم به باغ غدیر جاتون خالی باغ شده بود بهشت غدیر ونمی دونید که درختا چه رقصی می کردن و چجور شاد بودند.ومن و رفیقم اون روز کلی قدم زدیم توی محوطه باغ و باهم زیر خنکای بارون سیب و نارنگی خوردیم و باکلی روحیه و انرژی مضاعف سراغ درسامون رفتیم.

اینم قالب جدید من.نمی دونم چرا ولی خیلیییییی دوسش دارم یه جور خاصی دلم و شاد میکنه و فقط به خاطرحس شاد بودنش واینکه احساس میکردم به حس کودکیم زیاد نزدیکه انتخابش کردم.