HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

سلامی دوباره....

چقدر دلم برای خنده هایت برای قد بلندوموهای فرفری وچهره بشاشت تنگ شده،دلم برای ارغوان گفتن هایت به جای ارمغان تنگ شده،عموی عزیزم باورت می شود یک سال است که از میانمان رفته ای ومارا با کوهی از خاطرات تنها گذاشتی؟آخ که چقدر زود تمام خاطره سازی هایمان به پایان رسید.چقدر دلم برای نمازخواندن هایت تنگ شده،یادتونه اولین نفری بودید که برای شروع جلساتمون می آمدید به خونه هامون و می گفتید برکته که نماز شبمو خونه شماها بخونم.عموجون شنوایی گوش هایت در چه حال است؟هنوزهم برای شنیدن صدای دیگران مجبوری دستت را پشت گوش هایت ببری؟آن بالا چه خبر بود که اینقدر زود خانواده ات را ترک کردی؟چقدر روز اول مرگت دردآور و سخت بود.چقدر ناباورانه ازکنارمان گذر کردی،یادت می آید آخرین باری که در بی هوشی به حمام رفتی؟

دختر کوچکت برای شما که با خوش بینی خیال میکرد باز میگردید در روزهای آخر مرگتان شامپوی خارجی خریده و گفته می خوام بابام خوشبو باشه تا وقتی میان می بیننش چیزی از گذشتش کم نداشته باشه.چه وداع قشنگی داشتی،16 روز به همه اقوام و شاگردان قرآنت فرصت دادی تا برای آخرین بار درکنارت وبا چهره مهربانت وداع کنند روزی که رفتی من در کنار دخترت بودم آخ که چقدر آن لحظات دردآور بود.همه گریه می کردند به جز او،فقط نگاه می کرد و مبهوت بود تا وقتی تورا از روی ریل به بیرون هدایت کردند،همه زار می زدند ودخترت فقط نگاه میکرد وناگهان بدون هیچ صدایی نقش بر زمین شد و سرش به دیوارهای آجری خورد و ضربه بدی دید و ازحال رفت،تورا برای خواندن نماز به سالن بردند و دخترت در بیرون ازسالن نمی توانست روی پاهایش بایستد،فشار بدنش را به روی شانه هایم انداختم وآرام آرم به کنارت آوردم،جیغ میزدو میگفت می خوام بابام و ببینم میخوام برای آخرین بار باهاش حرف بزنم ولی هیچ کس اجازه ندادوتورا بلند کردند وبه سمت جایی که قرار بود دفنت کنند بردند ولی دختر تنهای تو بی حال و بی هوش فقط یک چیز می خواست آن هم نگاه کردن توبرای آخرین بار و سرانجام در آخرین لحظات یک دلسوز اجازه داد تا برای آخرین وآخرین وآخرین بار، فرزندت ،جگر گوشه ات تورا آرام ومهربان ببیند و وقتی چهره مهربانت را که با یک تسبیح بر روی چشمانت مهربان ترهم شده بود دید آرام گرفت ودیگر ناله نکرد وتو آرام آرام به عمق خاکها سپرده شدی وهمه اطرافیانت را ترک گفتی هنوز چهره ساکت وآرام را که انگار اصلا هرگز متولد نشده بوده به یاد دارم ودلم برای دوباره دیدنت لک زده.راستی حاجی شدنتون مبارک،امسال پسرتون به نیابت شما به جای سال پیش که نگذاشتند به مکه بروید واین حادثه ها به وجود آورده شد به مکه  رفت وتمامی اعمال را به جایتان انجام داد.مبارک باشه حیف که خودتون میزبان مهمانهایتان نبودید.

عمو حسن عزیزم یلداتون مبارک،خیلی دوستون دارم.

پ.ن:از تار عزیزم ممنونم که امروز من و به یاد عموی عزیزم انداخت.

(اولین سالروز فوت عموی مادرم)

نظرات 5 + ارسال نظر
نفر اول حرفهای معمولی چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 18:37

اشک من درآمد با نوشته ات برای من هم مرگ غم انگیز و دردآوری بود بخصوص که خیلی آرزومند سفر حج بودند و اگرچه که با رفتن این وصال به تمام معنا حاصل می شه ولی سفر حج هم آرزویی است بزرگ که تجربه اش لذتی بزرگ است
باامید مغفرت و شادی روح آن بزرگوار

نمی دونید چقدر دلم برای صداشون تنگ شده برای ما که هرماه تو جلسات خانوادگیمون می دیدیمشون خلی سخت تر گذشت این یک سال. باور میکنید که دیگه نتونستیم مثل گذشته خونه های هم جمع بشیم و برای این که از این حال و هوا درش بیاریم چندین جلسمون رو تو پارک و کوه برگذار میکنیم تا کمتر به یاد گذشته بیافتیم اصلا دیگه اون حال و هوای قدیم از دست رفته.

مهدی پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 11:38 http://navaye-man.blogsky.com/

ارمغان احساس٬احساس ما از فراق عزیزی از دست رفته به احساس کسی میماندکه در سفر زندگی٬همسفرش را در میانه راه از دست داده و حال او نیست که تا انتهای مسیر او را همراهی کند.
ولی به نظر من٬ همه ما مسافران مترو پر شتاب شهر دنیاییم٬هر که به مقصدخود رسید٬بلافاصله پیاده میشود٬پس کسی افسوسی از آنکه به مقصد رسیده و پیاده شده نباید بخورد شاید ایستگاه بعدی محل پیاده شدن او باشد.

شاید بهتر باشه به جای ارمغان احساس بگم مهدی احساس چون خیلی قشنگ احساسات افراد رو درک میکنید.
دلم میخواست خیلی وقتا مترو زندگی یه جاهایی نقص فنی پیدا میکرد و بی حرکت میموند.دلم تنگه آقا مهدی گاهی این ایستگاهها خیلی زودتر از انتظارت ما به ما میرسن.در سفر زندگی من کسانی از دست رفتند که رسیدن به انتهای مسیر رو دشوار کردند.
ممنون از همدردی قشنگتون

محمد جمعه 3 دی 1389 ساعت 18:31 http://mohamed.blogsky.com/

هنوز چهره ساکت وآرام را که انگار اصلا هرگز متولد نشده بوده...

ارمغان جان باهات اشک ریختم.خدا رحمتشون کنه...وقتی ارمغان اینقد با احساس و خوب از ایشون یاد میکنه و وقتی طوری رفته که انگار هرگز متولد نشده بوده میفهمم الان روح مهربونشون در جوار رحمت حقه!

ارمغان جان چه روزای سختی در انتظارمونه!زندگی فقط جای خوش گذروندن نیست!خییلی باید قوی باشیم.قوییی!زندگی تازه داره برا ماها شروع میشه....باید قوی باشیم...

به دختر عموی مهربونت بگو برا عمو خیرات بده!مثلا یه جعبه خرما رو با دست خودش خیرات بده .باور کن بعدش یه احساس آرامش عمیییقی میاد سراغ آدم... بهش بگو حتما...

خودم هم خیلی براشون اشک ریختم هرچی میگذره سخت تر و سخت تر میشه.دلم خیلی واسشون تنگ شده منم مطمئن اون بالا بالا ها یه جای خیلی خوبی الان گرفتن خوابیدن و دارن به ما لبخند میزنن.
واسه ماهایی که به قول شما زندگی تازه داره شروع میشه اتفتقات یخت و دردناک زیادی میافته که خیلی هاش ما رو از پا در میاره ولی قبول دارم که باید قوی بود واستوار.
حتما بهش میگم البته سالروزش خرما و حلوا خیرات کردند ولی حتما بهش میگم.درضمن عموی خودم نبودنا عموی مامانم بودن.

بیژن شنبه 4 دی 1389 ساعت 22:41 http://bijan22.blogfa.com

خیلی غمناک بود.کلا مرگ هر کسی به خصوص اگر نزدیکی باشه خیلی دردناکه.و فکر کردن بهش دردناکتر.

من تا وقتی که 4تا از کسایی که واقعا دوسشون داشتم نمرده بودن اینقدر سختی مرگ رو درک نکرده بودم ولی جدا که خیلی سخته و مطمئنا فکر کردن بهش خیلی سخت تره ولی اجتناب ناپذیره.

افسانه پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 18:36 http://www.eli-100.blogfa.com

یاد فوت بابابزرگ خودم افتادم . انگار حال منو و تنها عمه مو داشتی توصیف میکردی.
خدا رحمتشون کنه

خدا پدر بزرگ تورو هم رحمت کنه و به تو و عمه عزیزت صبری بده که بتونید دوریشون رو تحمل کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد