HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

همینجوری

شهر شلوغ بود و هرکسی مشغول کاری

کسی بچه اش را به مدرسه می برد....کسی منتظر اتوبوس ایستاده بود...کسی درمغازه اش را با اکراه باز میکرد...

کسی در دستانش نان تازه از تنور درآمده داشت...کسی آشغالهای کنار جوی ها را در کیسه زباله می انداخت...

کسی با عصبانیت در خیابانها قدم بر می داشت...کسی در فکر چیزی بود....کسی تار دردست داشت....

کسی پشت کنکور بود...کسی یک دستفروش بود و داد میزد حراجش کردم بیایید وبپسندید و بخرید...

کسی درخیابان میدوید و سرحال بود...کسی در آغوش مادرش شیر میخورد....

کسی مثل من بود و من در میان تمام این کس ها به دنبال خودم میگشتم

انگار سرگیجه می گیرم اگر هر روزدر شهر شلوغ  کس هایی ببینم که یه شکل باشند و هر روز زندگیم یکسان می شود.

ولی شاید کس ها ویا همان آدمهایی که ما هر روز می بینیم یکی هستند و این کس خود من است که تغییر کرده و دیگران را متفاوت می بیند.

شاید یک ماه دیگر.......

شنبه قراره مریم عزیزم(زن داداشم)بره دکتر و از سلامتی دختر عزیزش باخبر بشه واحتمالا این دفعه آخرین سونوگرافی دوران بارداری رو میگذرونه.

از بچگی همیشه دلم واسه خانومهای حامله ضعف میرفت و دلم میخواست مدت ها بشینم و بهشون نگاه کنم و دستم رو بچسبونم به شکمهای بزرگشون ولی همیشه خجالت میکشیدم و خودم رو از این کار منع میکردم و همیشه آرزو داشتم که یکی از نزدیکانم نی نی دار بشه تا من این حس جالب رو تجربه کنم.

توی این 8ماه فرصت خوبی برای آرزوهای من فراهم بود تا به دل صبر بشینم و مدت ها با مریم عزیزم به تکونهای دختر خوشگلمون نگاه کنیم ماه های پیش تکونهاش خیلی آروم بودن و فقط با دست گذاشتن میتونستیم بفهمیم البته از درون حسابی جیغ مامانش در میومد ولی توی این 2ماه آخر تکونهاش اینقدر بزرگ و واضحه که می شه از روی لباس هم دیدش و گاهی وقتا آدم جا میخوره که چطوری توی جای به این کوچیکی چنین تکونایی میخوره واقعا بعضی از حرکاتش شبیه موج مکزیکی می مونه و کلی هممون رو به خنده وا میداره وگاهی اینقدر به دنده های مامانش فشار میاره که نفس کشیدن رو سخت میکنه وبا تمام سختی هایی که هست وقتی میگم عمه قوربونت برم اینقدر مامانی رو اذیت نکن مریم گل میگه بمیرم اون که تقصیری نداره طفلکی جاش خیلی کمه خوب چیکار کنه و دلت می لرزه برای این احساسات قشنگ مادرانه وپدر مهربونت هم هر روز در صدد کار جدیدی برای آسایش تو و مامانیته و با یه شور و عشق عجیبی بهت نگاه میکنه و دلش برات ضعف میره.

کار جدیدی که تو این روزا زیاد میکنه سکسکه کردنه.می دونستید جنین توی شکم مادر سکسکه و سرفه میکنه و واقعا هم خیلی جالبه و گاهی خیلی طولانی مثلا به مدت 15 دقیقه یه قسمت از شکم به صورت کاملا ثابت هر 5ثانیه یک بار تکون میخوره.من که خیلی دلم براش میسوزه همش بهش میگم عمه ای 10ثانیه نفستو حبس کن تا خوب شی یا مثلا دعواش میکنیم که بترسه و خوب بشه ولی هیچ فایده ای نداره.

مامان مریم کم کم به روزهای پایانی این دوران نزدیک میشه و من هر روز شادتر و غمگین تر میشم شاد از اینکه بلاخره صورت ماهش رو میبینیم و ناراحت از اینکه این دوران لذت بخش(البته برای ماها بیشتر)داره تموم میشه.

شاید دل اونم تنگ بشه برای اون جای گرم وامنی که داشت برای جایی که صدای مارو بدون خودمون بدون اینکه بغل به بغلش بشه می شنید و شاید دلش برای داستان ها و شعرهایی که براش میخوندیم برای حرفهایی که باهاش میزدیم برای آهنگهایی که براش مینواختم خیلی تنگ بشه.

دختر کوچولوی نازنینمون دل هممون مخصوصا مامان و بابات برات خیلی تنگ شده ولی ازت میخوام که اصلا عجله نکنی و با خیال راحت پا به این دنیا بزاری همه ما منتظرت هستیم و اتاق کوچولوت رو برای ورودت آماده کردیم هربار با رفتن و دیدن لباسای کوچیک و خوشگلت دل آب میشه واسه دیدنت توی همشون..

دوست دارم عزیز دلم و بدون که گاهی اینقدر دلم برات ضعف میرفت که دلم میخواست بخورمت و گازت بگیرم و خدا رحم بزرگی بهت کرده که پیشم نبودی ولی نترسیا قول میدم عمه خوبی باشم و فقط تا چند ماه اول دستای خوشمزتو ماچ ماچی کنم.


بارون.....

ای چتر فروش   چترهایت مال خودت.

امشب میخواهم خیس شوم  پاک شوم تا محو شوم و از پلکان آبی به سوی او بروم.

پروردگارا   عاشقت هستم مرا دوست بدار.

در کودکی...

وقتی بچه بودم دلم می خواست دنیا رو عوض کنم بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است کشورم را تغییر می دهم درنوجوانی گفتم:کشورخیلی بزرگه بهتراست شهرم را دگرگون کنم جوان که شدم گفتم شهرخیلی بزرگ است محله را تغییر می دهم به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده ام شروع می کنم،

اکنون که به لحظه آخر عمرم رسیده ام می بینم باید از خودم شروع می کردم،اگرتغییر را از خودم شروع کرده بودم خانواده ام،محله ام،شهرم،کشورم وجهان رابه قدر توانم تغییر می دادم

سلامی دوباره....

چقدر دلم برای خنده هایت برای قد بلندوموهای فرفری وچهره بشاشت تنگ شده،دلم برای ارغوان گفتن هایت به جای ارمغان تنگ شده،عموی عزیزم باورت می شود یک سال است که از میانمان رفته ای ومارا با کوهی از خاطرات تنها گذاشتی؟آخ که چقدر زود تمام خاطره سازی هایمان به پایان رسید.چقدر دلم برای نمازخواندن هایت تنگ شده،یادتونه اولین نفری بودید که برای شروع جلساتمون می آمدید به خونه هامون و می گفتید برکته که نماز شبمو خونه شماها بخونم.عموجون شنوایی گوش هایت در چه حال است؟هنوزهم برای شنیدن صدای دیگران مجبوری دستت را پشت گوش هایت ببری؟آن بالا چه خبر بود که اینقدر زود خانواده ات را ترک کردی؟چقدر روز اول مرگت دردآور و سخت بود.چقدر ناباورانه ازکنارمان گذر کردی،یادت می آید آخرین باری که در بی هوشی به حمام رفتی؟

دختر کوچکت برای شما که با خوش بینی خیال میکرد باز میگردید در روزهای آخر مرگتان شامپوی خارجی خریده و گفته می خوام بابام خوشبو باشه تا وقتی میان می بیننش چیزی از گذشتش کم نداشته باشه.چه وداع قشنگی داشتی،16 روز به همه اقوام و شاگردان قرآنت فرصت دادی تا برای آخرین بار درکنارت وبا چهره مهربانت وداع کنند روزی که رفتی من در کنار دخترت بودم آخ که چقدر آن لحظات دردآور بود.همه گریه می کردند به جز او،فقط نگاه می کرد و مبهوت بود تا وقتی تورا از روی ریل به بیرون هدایت کردند،همه زار می زدند ودخترت فقط نگاه میکرد وناگهان بدون هیچ صدایی نقش بر زمین شد و سرش به دیوارهای آجری خورد و ضربه بدی دید و ازحال رفت،تورا برای خواندن نماز به سالن بردند و دخترت در بیرون ازسالن نمی توانست روی پاهایش بایستد،فشار بدنش را به روی شانه هایم انداختم وآرام آرم به کنارت آوردم،جیغ میزدو میگفت می خوام بابام و ببینم میخوام برای آخرین بار باهاش حرف بزنم ولی هیچ کس اجازه ندادوتورا بلند کردند وبه سمت جایی که قرار بود دفنت کنند بردند ولی دختر تنهای تو بی حال و بی هوش فقط یک چیز می خواست آن هم نگاه کردن توبرای آخرین بار و سرانجام در آخرین لحظات یک دلسوز اجازه داد تا برای آخرین وآخرین وآخرین بار، فرزندت ،جگر گوشه ات تورا آرام ومهربان ببیند و وقتی چهره مهربانت را که با یک تسبیح بر روی چشمانت مهربان ترهم شده بود دید آرام گرفت ودیگر ناله نکرد وتو آرام آرام به عمق خاکها سپرده شدی وهمه اطرافیانت را ترک گفتی هنوز چهره ساکت وآرام را که انگار اصلا هرگز متولد نشده بوده به یاد دارم ودلم برای دوباره دیدنت لک زده.راستی حاجی شدنتون مبارک،امسال پسرتون به نیابت شما به جای سال پیش که نگذاشتند به مکه بروید واین حادثه ها به وجود آورده شد به مکه  رفت وتمامی اعمال را به جایتان انجام داد.مبارک باشه حیف که خودتون میزبان مهمانهایتان نبودید.

عمو حسن عزیزم یلداتون مبارک،خیلی دوستون دارم.

پ.ن:از تار عزیزم ممنونم که امروز من و به یاد عموی عزیزم انداخت.

(اولین سالروز فوت عموی مادرم)